یک پدر بزرگ خوشبخت تاجیک در میان دو نوه
این نوه ای که حالا می خواهم حرفش را بزنم، هشت ساله بود که باباش برش داشت، برد کانادا. مادر این نوه هم که زن پسر ما باشد، با اینکه پدر و مادر ایرلندیش، مثل من و عیال، هیچ به مهاجرتش راضی نبودند، گوش به حرف هیچکس نداد و با شوهر و بچّه اش همراه شد و شد کانادایی.
حالا هفده سال است که خرج تلفن ما خیلی بالا رفته است، و علاقۀ ما به زندگی خیلی پایین آمده است، و دلمان هم هیچ جور نصیحتی به گوشش فرو نمی رود، و هر روز تنگ تر و بیحوصله تر می شود.
این نوه که اسمش «اسفندیار» است و حالا بیست و پنج سال دارد و توی این عصر وا ویلاه و وا نفساه، فلسفه خوانده است و درجۀ دکترا گرفته است و آن را گذاشته است در کوزۀ تدریس و دارد آب باریکه اش را می خورد، و ضمناً از شنونده ها وخواننده های پر و پا قرص «نامه ای از لندن» است، بیشتر از باباش یاد ما می کند.
همین یک ماه پیش خودش تنهایی بلند شد از «تورانتو» آمد لندن، که چی؟ که ما را ببیند... که دلش برای ما تنگ شده است... مخصوصاً برای گپ و گفت با من که پدر بزرگش باشم! اگر گناه فلسفه خواندنش ده در صدش هم به گردن من باشد، خودم را تا روز قیامت نمی بخشم!
یک مادر بزرگ خوشبخت انگلیسی در میان دو نوه
این دفعه هم، این هفت هشت روزی که پیش ما بود، مثل همیشه از هزار و یک در حرف زدیم، امّا مهم ترین موضوعی که کشش دادیم، قضیۀ «پدر بزرگ و نوه» بود. می خواست به من ثابت کند که اگر من پدر بزرگ واقعیش هم نمی بودم و مستأجر پدرش می بودم و تا هشت سالگیش من توی محیط خانوادگیش حضور می داشتم، باز هم برایش همین قدر عزیز می بودم.
به ش گفتم: «اسفندیار جان، من کاری به این ندارم که تو برای دوست داشتن من چه دلیلهایی داری. حرف من این است که ریشۀ «نوه دوستی» از «خود پرستی» آب می خورد، از خود پرستی مثبت و آگاهانه، خود پرستی ای که باعث می شود آدم ارزش و اهمیت «خود» را بفهمد و بداند که هر آدمیزادی مثل او یک «خود» است و این «خود» مثل «خدا» بی نظیر است و مقدّس است و قابل ستایش. هر پدر بزرگی به نوه اش که نگاه می کند، آیندۀ خودش را می بیند و پیری و ناتوانی و زوال خوش را فراموش می کند.»
یک مادر بزرگ خوشبخت بریتانیای کبیری در میان پسر و نوه
و اسفندیار گفت: «اینی که شما می گویید یک موضوع است و درست است، امّا موضوع حرف من این است که فقط پدر بزرگ بودن کافی نیست!» و من حرفش را قبول کردم، ولی برایش از دل دردمند رفیق ایرانی پنج، شش سال پیر تر از خودم گفتم که فقط یک بچّه دارد، یک پسر و این پسر الآن پنجاه و هفت سالش است و زن و بچّه ندارد و قصد هم نداشته است و ندارد که بچّه داشته باشد.»
اسفندیار گفت: «بله، این پدر حقّ دارد که دل دردمندی داشته باشد، امّا برای پسرش هم باید این حقّ را قائل بود که بچّه نخواهد!»
گفتم: «بله، این حقّ را برایش قائلم، ولی هیچ حقّی دردمندی دل پدرش را درمان نمی کند. می دانی این پدر بیچاره چی می گوید؟ می گوید: من اگر فردا بیفتم توی بیمارستان، دلم به این خوش است که پسرم هرجای دنیا باشد، فوراً می آید تا من در نفسهای آخرم ادامۀ زندگی را توی چشمهای او ببینم. غصّۀ بزرگ من بد بخت این است که چشمهای پسرم، توی بیابان برهوت بیمارستان چیزی جز سیاهی و پوچی نخواهد دید!»